تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | 16:40 | نویسنده : رضا و بروبچ |

.

.

.

.

.

.

.

.

.



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | 16:39 | نویسنده : رضا و بروبچ |

 

 



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | 16:30 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | 16:29 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | 16:25 | نویسنده : رضا و بروبچ |


تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 | 16:6 | نویسنده : رضا و بروبچ |

Self defense lucha libre1 اینجوری از یک زن کتک خوردین؟!



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391 | 12:58 | نویسنده : رضا و بروبچ |

 

 

gorbe khoshbakht من و این همه خوشبختی محاله !!

securedownload1 من و این همه خوشبختی محاله !!



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391 | 12:57 | نویسنده : رضا و بروبچ |

خاطــرات عــزرائیــل

 

yasgroup.ir khaterat خاطــرات عــزرائیــل

 

 

شنبه:

امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی ام ولی مگه این مردم میذارن؟!

 

یکشنبه:

امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام از کارهای اداریم نرسیدم.

۸۷۵۳ تصادفی ،۶۸۹۳ اعدامی،۹۸۷۲ تزریقی، ۴۴۵۹۶ ایدزی، و یک نفر بالای ۱۴۵ سال سن رو واسه خاطر یک آدم عوضی وقت نشناس از دست دادم…. برای خودکشی اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار نمیشد!

 

دوشنبه:

رفتم بیمارستان ویزیت یکی از مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نمیتونستم برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن و داشتند تند تند یادداشت برمیداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر مریض، اما دیدم دانشجوهای پرستاری قبل از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود حتی روحشم ناقص کنن!

از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه .

 

سه شنبه:

مادره بادوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از بچه ها رو گرفتم،اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه. دست اون یکی رو هم گرفتم،اما دیدم مادره داره یه جوری نگام میکنه.اومدم دست خودشم بگیرم،اما دیدم یه عوضی با ماشین همچی با سرعت داره میاد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با یک اشاره ماشینش منحرف شد و کوبید به درخت.به خودم که اومدم دیدم مادره و بچه هاش از خیابون رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن. منم براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود به درخت رو با خودم بردم.اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نئشه بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهمیده مرده!

 

چهار شنبه:

خیلی عجله داشتم،اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار داشتم خواستم برم، ولی دیدم یکیشون داره فحش های بد بد میده.اونقدر ازش بدم اومد که توی راه بهش گفتم: اگه زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو خورده بودی و نه دست من زخمی میشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!

 

پنج شنبه:

اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند که هوس کردم این آخر هفته ای برم اونجا و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج، دیدم یه آقایی با دوربینش رفته رو لبه وایستاده تا از منظره پایین عکس بگیره.راستش ترسیدم بیفته. با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل شناسائی نباشه. با احتیاط رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون چنان هل شدیم که روحش موند دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید اصلا تو برنامم نبود.

 

جمعه:

بابا ولم کنید جمعه که تعطیله



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391 | 12:51 | نویسنده : رضا و بروبچ |

IMAGE634752506124921985 عاقبت مزاحمت برای دختران در چین + عکس



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391 | 12:49 | نویسنده : رضا و بروبچ |

IMAGE634752501693422202 عاقبت تحصیل خانم ها



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391 | 12:48 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391 | 12:30 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391 | 12:26 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : شنبه 17 تير 1391 | 22:4 | نویسنده : رضا و بروبچ |




تاريخ : شنبه 17 تير 1391 | 22:1 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391 | 19:8 | نویسنده : رضا و بروبچ |


تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391 | 19:5 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : چهار شنبه 14 تير 1391 | 16:40 | نویسنده : رضا و بروبچ |


تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 | 20:49 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 | 20:48 | نویسنده : رضا و بروبچ |




















تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 | 20:47 | نویسنده : رضا و بروبچ |

عكاس سر كلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى كلاس عكس يادگارى بگيرد.

معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌كرد كه دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه كه سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عكس نگاه كنيد و

بگوئيد : اين احمده، الان دكتره. يا اون مهرداده، الان وكيله.

يكى از بچه‌ها از ته كلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

 



تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 | 20:26 | نویسنده : رضا و بروبچ |

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام ویکی زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت:من میدانم که شما چه فکری میکنید، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم.

حدود یک هفته بعد ‎ ویکی، به مسعود گفت: از وقتی که مادرت از اینجا رفته، ظرف نقره ای من گم شده، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟

مسعود جواب داد: خب، من به مادرم شک ندارم، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد.

او در ایمیل خود نوشت:

مادر عزیزم ، من نمی گم که شما ظرف نقره را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید، اما در هر صورت واقعیت این است که آن ظرف از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده.

‎با عشق ، مسعود


روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود:

پسر عزیزم، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری. اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید، حتما تا الان ظرف را پیدا کرده بود.

با عشق ، مامان



تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 | 20:13 | نویسنده : رضا و بروبچ |

آقايي از رفتن روزانه به سر کار خسته شده بود در حاليکه خانمش هر روز در

خانه بود.او مي خواست زنش ببيند براي او در بيرون چه مي گذرد.بنابر اين

دعا کرد :خداي عزيز :من هر روز سر کار مي روم و 8 ساعت بيرونم در

حاليکه خانمم فقط در خانه مي ماندمن مي خواهم او بداند براي من چه مي گذرد؟

بنابراين لطفا اجازه بدين براي يک روز هم که شده ما جاي همديگه

باشيم.خداوند با معرفت بي انتهايش آرزوي اين مرد را برآورد کرد .صبح روز

بعد مرد با اعتماد کامل همچون يک زن از خواب بيدار شد و براي همسرش

صبحانه آماده کرد بچه هارو بيدا کرد و لباسهاي مدرسه شونو اماده کرد

براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتي شون گذاشت و به مدرسه برد.خانه رو جارو کرد

- براي گرفتن سپرده به بانک رفت

- به بقالي رفت

- جاي خواب )کجاوهء)گربه هارو تميز کرد

- سگ رو حمام دادو ساعت يک بعد از ظهر بود و او عجله داشت براي درست کردن رختخوابها
 
- به کار انداختن لباسشويي

- جارو و گرد گيري
 
- تي کشيدن آشپز خانه

- رفتن به مدرسه براي آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آنها در راه منزل
 
- آماده کردن شير و خوردنيها و گرفتن برنامهءبچه ها براي کار خانه 
 
- اتو کشي و مرتب کردن ميز غذا خوري نگاه کردن تلويزيون حين اتو کشي

در ساعت 4:30 بعد از ظهر و............ ......... .....(از ذکر انجام بقيه کارها

فاکتور گيري شد.(در ساعت 9:00 او از يک کار طاقت فرساي روزانه خسته

شده بود او به رختخواب رفت در حاليکه بايد رضايت .........صبح روز بعد بلافاصله قبل از بيدار شدن از خواب گفت :
 
خدايا :من چه فکري مي کردم من سخت در اشتباه بودم براي غبطه خوردن

به موندن روزانه زنم در منزل لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم

.خداوند با معرفت لايتناهي خود جواب داد:بنده ام من احساس مي کنم تو

درست را ياد گرفتي و خوشحالم که مي خواهي به شرايط خودت برگردي

ولي تو فقط مجبوري نُه ماه صبر کني زيرا تو ديشب حامله شدي!!!

 



تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 | 20:11 | نویسنده : رضا و بروبچ |

سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوي گفت:

به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه اتو و نه ... خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم!

روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور .

روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .



زن انگليسي گفت:

من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار.

روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم

ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت.



زن ایرانی گفت :

من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم

اما روز اول چيزي نديدم

روز دوم هم چيزي نديدم

روز سوم هم چيزي نديدم

شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم



تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 | 17:51 | نویسنده : رضا و بروبچ |

 

به به سلاااااااااااااااام داش احسان

احسان جان قدم رنجه کردی به وبسایت خودت سر زدی خیلی خوش اومدی

 

یه افتخار بزرگی که این وبسایت امشب کسب میکنه اینه که یه بازدید کننده ی ویژه داره

 

WELCOME MR EHSAN HOSSEINI

ادامه ی مطلب منتظرته احسان جون پس دریغ نکن بزن دیگه ادامه ی مطلبو

.

.

.

.

.

ااااا هنوز که اینجایی ....

برو ادامه ی مطلب دیگه



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 6 تير 1391 | 23:4 | نویسنده : رضا و بروبچ |

کاریکاتور/ کشــــف علت انقـــــراض دایناســــورها



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391 | 12:28 | نویسنده : رضا و بروبچ |

کیک تولد فوق العاده جالب شاگردهای تنبل به استاد / عکس



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391 | 12:18 | نویسنده : رضا و بروبچ |



تاريخ : شنبه 3 تير 1391 | 15:16 | نویسنده : رضا و بروبچ |

خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل مي كنه و مي ذاره روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت می کشه که...
هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه مي گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!
خانم ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب هست که بچه نیافته هرچه می تونه می کشه تا بالاخره بوت های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درمیاره و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه می کنه که لنگه به لنگه نباشه.
در این لحظه بچه مي گه این بوت ها مال من نیست!
خانم جوان با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه می اندازه و می گه آخه چی بهت بگم؟ دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در میاره.
وقتی کار تمام می شه از بچه می پرسه: خوب، حالا بوت های تو کدومه؟ بچه می گه: همین ها! این ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم...
مربی که دیگه خون خونشو می خورد سعی می کنه خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوت هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنه... بعد از اتمام کار یک آه طولانی می کشه و می پرسه: خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن...
بچه می گه: توی بوت هام بودن دیگه!



تاريخ : پنج شنبه 1 تير 1391 | 21:3 | نویسنده : رضا و بروبچ |
صفحه قبل 1 ... 32 33 34 35 36 ... 44 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.